دو فنجان حرف
سلام دوستانم!
#پستِ موقت
( آدرس اینستایِ من: mahtaab111 ) خیلی خوشحال میشم به جمعمون بپیوندین دوستان جانِ جانانم :)
بزودی در این وبلاگ مطلب میذارم :)
بعد از یک سال..!
عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست پرستش راه تسکینه ؛ پرستیدن تجارت نیست
سلام دوستانم!
#پستِ موقت
( آدرس اینستایِ من: mahtaab111 ) خیلی خوشحال میشم به جمعمون بپیوندین دوستان جانِ جانانم :)
بزودی در این وبلاگ مطلب میذارم :)
بعد از یک سال..!
دزدکی هم می زنم قهوه ام را !
می بینی ؟
چه تفاوت جالبی بین من و فنجان است !
من همش می زنم...
او بیدارم می کند !
دلم گرفت ...
می شود انقدر در دلم خانه تکانی نکنی ؟
گرد گیری تمام نشد ؟
حل شدم در هبوط روز های دور از تو ...
درست مثل همان قهوه ی تلخ بدون شکر ...
دزدکی کلاف خیالم را می بافم ...
که آخرش برسم به خودت ...
چقدر بلند شده این شال گردن تزیینی !
دزدکی در را باز میکنم ...
که نکند پشت در مانده باشی ...
من گیلکم، یک دختر پاک و دهاتی
دلخونم از چای و برنج وارداتی
لهجه، اصالت، کار خود را دوست دارم
من چادر گلدار خود را دوست دارم
ما با خداییم و خدا در این حوالی ست
وقتی که اوج مشکل ما خشکسالی ست
یک سال از ده ما به شهرستان نرفتیم
با وانت دایی به لاهیجان نرفتیم
دل خوش به انجیر و به گردو و انارم
در دامن پرچین خود، آلوچه دارم
دلخوش به این جنگل به این تپه به برکه
دلخوش به این رودم به این خاکم به این که:
بابا به من گفته برای بار دوم
ما را به مشهد می برد با پول گندم
آنروز ها که مادرم گلپونه می کاشت
باغی پر از سبزی خیار و خوردنی داشت
با سنگ ها انگشتر یاقوت میساخت
با ساقه ی گندم برایم سوت می ساخت
هر روز روی مرز ها عصرانه می برد
وقتی که در خانه نبودم حرص می خورد
از اینکه توی باغمان حیوان نیاید
مرغ و خروس و غاز بر ایوان نیاید
یا گاومان در خانه ی دیگر نماند
مهمان که آمد، خسته پشت در نماند
خیلی صبور و ساده، پاک و مهربان بود
او شادی ما بود و نور چشممان بود
دیگر درون خانه ما شادی نداریم
گلپونه ها را روی قبرش میگذاریم
ای کاش میشد مینوشتم بیت ها را
ای کاش میشد مینوشتم باز اما...
داد پدر در آمده یاور ندارم
با او به شالی میروم گندم بکارم...
شعر از سیده محدثه اسماعیلی
پ.ن: تقدیم به روح مادر بزرگ عزیزم که تازه از دستش دادم...
یاد حرف حاج آقایی افتادم که تو حرم گفت :
تا اینجایی ... نفَس بکش ..!
خیلیا دلشون می خواد، " اینجا " نفَس بکشن ...!
ادامه ی مطلب را همراه من باشید :)
متروک شده اند لبخندهایم ...
پَر زدند با آخرین بادبادکی که فرستادم بالا !
مهمانی می دهند چشمانم... با اشک !
چقدر شلوغ است اطراف این ستاره ی سُربی تنها !
خالی از سکنه !!!
آه آسمان، آسمان...
چقدر خوب بود اگر دیر تر غروب میکردی !
دلم تنگ شده برای نیم ثانیه توقف برای خودم ...
چمدانی در دست دارم ...
می روم از خودم اما ...
کفش هایم کنار دلم جا مانده ...
می روم که برگشته باشم !
قطار را با آمدنت بیدار کن !
بگذار اینبار، سوت گوش خراشش، حکایت آمدنت باشد...
می دانی؟ اگر بیایی قول می دهم صدایش را مثل ریزش برگ ها
بر روی کاشی ایوان خانه ی مادر بزرگ، دوست داشته باشم ...
حرف از دریـــا شد ...
ماهی به آب بده ...
میترسم تا زمستان بعد، از گوشه ی چشمانم موج بزند ...
اینبار... بدون هیچ قانونی ...
باران می بارد...
چه افطاری ..!
خـــــدایا :
چه طـــــــولانی ست مشــــق شــــــب هایم...
وقتی موضوعشان " تـــــــــو " باشی
و چه کوتاه است خط طویل تنهایی
وقتی که قعر خیال ها تو باشی ...
به فالگیر بگویید ...
آخـــر دنیـــــا همینجاست...
همینجا... به کوتاهی فاصله ی من و تو ...
قهوه و فنجان و جادو لازم نیست
سلام به دوستان مهربونم
آرزو می کنم که امسال سالی پر از سلامتی، محبت، سرور
و قلبتون هم پر از عشق به خدا باشه
ســـــال نـــــو مبـــــارکــــــــ
آرزوهای زیبایی به دست باد برایت فرستادم، کاش پنجره ات باز باشد
امیدوارم در هفت سین سفره ها، سلامتی، خوش رنگ ترین رنگ سالتون باشه :)
با آرزوی بهترینها
ما منتظر تو نیستیم آقا جون // تنها همه انتظار داریم از تو
کدام نسیم این چنین دلها را با خودش برده، که چشم ها هم
برای دیدنش معرکه میگیرند ؟...
و چه دشتی حوصله ی ریختن گرداب را در بی نهایتِ سبزش
داشت، که آدمک ها را پا بست علفزار هایش کرد ؟...
کدام قاصدک را به دیار نزدیک تو، بفرستم
چون باز هم دور میشود ...
دورِ دور ...
چه عمقی قلب ها را تجزیه ی مهربانیت کرده
که فرایندش هنوز هم مبهم است ...
مبهمِ مبهم...
اللهم عجل لولیک الفرج